گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

از خواب پریدم. بوی خیار خوردشده می‌اومد. آب‌دوغ بود.

فک کردم یه روز جمعه‌ی قشنگه که قراره هفت نفری پیش هم باشیم. 

یه ذره که فکر کردم، دیدم نع‌خیر یه مدته (حدود چهار ماه) که هم‌چین روزی وجود نداره.

امروز داریم می‌آیم پیش‌ت.

هیچ خبر داری که هشت‌مین نتیجه‌ت تو راهه؟ ژاکت بافتنی‌ش رو می‌خوای چه رنگی ببافی؟ یه رنگی انتخاب کن که از ژاکت بافتنی بچه‌ی من قشنگ‌تر نباشه... .

خبر داری از حالمون؟ 

کاش می‌فهمیدم.

چشم‌هام هنوز خوب نشدن، بعد از دو هفته.

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۸

الان باید گفت بی‌خیال هندی.

رفیق بیا بریم زیر بارون،

شب سکوت کویر گوش بدیم، 

حرف بزنیم، 

شوخی کنیم، 

بخندی، 

نگات کنم،

کیف کنم از خنده‌ت، 

بخندم،

دعا کنیم...

.

.

.

یکی نیس بگه آخه تو چی‌ت عادیه که توقع داری الان بری زیر بارون.

اون موقع‌ای هم که یه ذره عادی می‌شه اوضات، رفیق‌ت می‌خواد بره پیش خاله‌ش...

لذا

دو نقطه و دّو خطی بهت می‌آد.

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۹

خدایاااا!

من قاطی کردم، بقلم کن.

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲

بمییییرم؟؟

می‌میرماااا!!

چه‌قد پسرت خوب ادات رو در می‌آره...

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵

بودنش آرامشه انگار برام!!

چرا واقعن؟

روز تشییع که نشسته بودم کنار قبر و یک ریز گریه می‌کردم، می‌فهمیدم که بهم نگاه می‌کنه!

دوس ندارم اشکم رو ببینه، اصلن دوس ندارم. نگاه می‌کرد ولی...

وقتی که سنگ لحد رو گذاشت و خاک ریخت و ردیف بعدی سنگ و خاک و ردیف بعدی و خاک، دور خاک نشستیم.

مصطفا بهم گفت، دستت رو با فشار بکن تو خاک و هفت تا اناانزلنا بخون! دستم رو روی خاک فشار دادم ولی جون نداشتم.

وقتی که اومدم خونه عکس‌ش رو دیدم که دو دست‌ش رو توی خاک فرو کرده.

فرداش که رفتیم بهشت زهرا، جای دستاش بود، دستم رو گذاشتم جاش...

#خودش

۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۵

یکی نیس بگه:

بابا بی‌آید برید

برید راحت شیم

برید خونه شیش نفره شه.

برید من بتونم راحت گریه کنم.

برییییید.

برید این همه غصه‌مون رو نگا نکنین.

انقد نرین دائم توی اتاق‌ش.

برید فقط، خسته شدم از خاله‌بازی‌ها و سیاه‌پوشیدن‌های الکی‌تون.

کسی نیست بگه... .

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۱

عطرش خیلی خوبه! به‌ترین چیزه.

مخصوصه...

فقط خودشه، اونم وقتی داریم می‌ریم عروسی! 

چرا به خودشون اجازه می‌دن ازش استفاده کنن؟!!

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۵۲

زیر بارون دعا مستجابه.

مستجابه که راحت شد و رفت!

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۶

چه‌قد تنهام...

۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۹

توی این سیاهی دور و برم،

توی سکوت،

توی گریه،

توی بغض،

یه آرامشی هس.

پدربزرگم می‌گه من از ساعت پنج و نیم صبح کنارش بیدار بودم ولی هیچ تکونی نخورد. آروم بود. زیبا بود.

مامانم می‌گه دیدی گفتم منتظر شب جمعه‌س.

بابام می‌گی حدس من دقیق‌تر بود که گفتم مبعث.

دل منم می‌گفت مبعث.

اما وقتی صبح با گریه‌های فاطمه بیدار شدم، باورم نمی‌شد. تا دو ساعت پیش هم باورم نشده بود. اما الان توی اتاقش خوابیده و پارچه‌ی سفید روشه.

باور کردم...

آروم شد.

آزاد شد.

.

.

.

دلم می‌خواد پیشم باشی ولی عیده. ناراحت بودن این فامیل توی مبعث بسه...

شماها برای من نعمتین :)

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۰۴