از خواب پریدم. بوی خیار خوردشده میاومد. آبدوغ بود.
فک کردم یه روز جمعهی قشنگه که قراره هفت نفری پیش هم باشیم.
یه ذره که فکر کردم، دیدم نعخیر یه مدته (حدود چهار ماه) که همچین روزی وجود نداره.
امروز داریم میآیم پیشت.
هیچ خبر داری که هشتمین نتیجهت تو راهه؟ ژاکت بافتنیش رو میخوای چه رنگی ببافی؟ یه رنگی انتخاب کن که از ژاکت بافتنی بچهی من قشنگتر نباشه... .
خبر داری از حالمون؟
کاش میفهمیدم.
چشمهام هنوز خوب نشدن، بعد از دو هفته.