کارای سخت هم قشنگان و هم ادما رو قشنگ میکنن
پدر خواب می بینن که مادر اومدن و دارنبهشون لب خند می زنن و من خواب می بینم که دوباره ختمه و دارم زار می زنم.
قبل از این که از در حیاط برم بیرون جوراب هام رو درآوردم، از در حیاط وارد شدم و قطره های آب از روی زمین ریختن روی پاهام و خیسشون کردن...
هنوز به تور والیبال نرسیده بودم که همه ی لحظه های آخرین بارونی که پارسال توی بهار اومده بود و با زهرا توی حیاط دعا کردیم یادم اومد.
اول دعا کردم که مادر خوب شن، بعدش گفتم که هر چی صلاحه...
#فاتحه
ما الان باید شب سکوت کویر بذاریم تو گوشمون و از پنجره بارون رو نگاه کنیم، یا حتا باید بخوابیم.
ولی
داریم می ریم مدرسه!!
من هنوزم گاهی یاد اون صدایی میافتم که پشت سر هم میگفت: «مادر مرده؟ آره؟»
و هیچکس دهن اون بچه رو نمیبست حتا وقتی که اون جمله رو به پدر گفت...
دیروز صبح داشتم فکر میکردم که چرا من حتا یه دونه عکسم ازش ندارم که خودم گرفته باشم!
بعد دیدم ازش عکس گرفتم فقط عکسها دست من نیس!!
یعنی برعکس شده
معمولن من یه قسمتی از عکسهایی که گرفتم رو رو نمیکنم، حالا یه سری عکس توی کویر ازش گرفتم که خودم ندارمشون!!!
ولی اون عکسها از قشنگترین پرترههایین که تا حالا گرفتم. 😌