گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

- حیدر... چرا این کار رو کردی؟!

لب‌خند می‌زنه و می‌گه:

* اگه بابات بود هم همین کار رو می‌کرد...

#بادیگارد

.

.

حیدر اسم قشنگی‌عه...

۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۳۴

امسال وقتی می‌رفتیم ورزشگاه، بچه کلاس‌اولیا هم ژیمناستیک داشتن و می‌دیدم‌شون، همش با خودم می‌گفتم که چه‌قد از سنم راضی‌ام! چه‌قد دوست ندارم جاشون باشم!

همیشه همین‌طور بوده، هیچ‌وقت دوس نداشتم برگردم عقب، به جز دیشب.

دیشب از ته دلم می‌خواستم که بشم یه بچه‌ی سه ساله!

که بشم یه بچه مثل خدیجه!

که وقتی خاله‌جون رو می‌بینم، فک کنم مادر اومده! 

بیام و اسباب‌بازی‌هام رو دونه دونه نشون خاله‌جون بدم و خیال کنم این مادره که روبه‌روم‌عه!

آخرش هم با خوش‌حالی تمام به بابام بگم: بابا! واقعنی مادر اومده...

اما من هنوز همون دختر هجده‌سالم، که وقتی خاله‌جون رو می‌بینم باید مادر رو کنارش تصور کنم...

۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۶

ازم می‌پرسی: کنار می‌آی با مسئله؟ الان تقریبا یک ساله که گذشته...

می‌خواستم بگم اینا رو برات اما بغض‌م و چشمام نمی‌ذاشتن!

می‌خواستم بگم که من همون صبحی که از خواب بیدار شدم و فهمیدم چی شده، وقتی ناتوانی محض خودم و مامان و بابام و همه‌ی دکترا رو دیدم که شب خوابیدیم و صبح، رفتن‌ش و بعدش اشک هم‌دیگه رو نگاه کردیم، با این که رفت و دیگه نمی‌آد کنار اومدم...

اما هنوز عادت نکردم!

هنوز گاهی وسط مهمونی، یادم می‌ره که نیست، یادم می‌ره که وقتی می‌خوایم سوار ماشین شیم و بریم خونه، هفت نفر نیستیم...

هنوز هم می‌تونم برم توی اتاق پایین بشینم و یک عالمه گریه کنم...

هنوز هم می‌تونم مثل روز خاک‌سپاری، بدون توجه به نگاه‌هایی که بهم می‌شه کنار یه سنگ بشینم و تمام وقت گریه کنم...

با نبودن‌ش کنار نیومدم، که وقتی از اول تا آخر ناهار خوردنم، درباره‌ی سرطان حرف می‌شنوم، موهای بدنم سیخ می‌شه و آخرم طاقتم تموم میشه و بغضم می‌گیره!

چند روز دیگه شب ساله! با سرد بودن خاک برای فوت زهرا موافقم، یعنی آروم شدم. ولی خاک برای فوت مادر سرد نبود و من هنوز هم گریه دارم!


۱۱ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۱۳