ثریا قاسمیِ ویلاییها ینی مادر، مادر ینی ثریا قاسمیِ ویلاییها...
عییییین هماند!
کاش میشد یه بار بقلش کنم :)
ثریا قاسمیِ ویلاییها ینی مادر، مادر ینی ثریا قاسمیِ ویلاییها...
عییییین هماند!
کاش میشد یه بار بقلش کنم :)
دیشب تلویزیون یه فیلم سینمایی نشون داد که مامان خانواده سرطان داشت و آخرای عمرش بود...
بعد به عنوان یادگاری به دخترش یه پتو داد که روش عکسهاشون از بدو تولدش چاپ شده بودن!
یادم باشه به طور برنامهریزی شده از کودکان کوچکم عکس بگیرم و برای تولد ۱۸ سالهگیشون یه همچین چیزی بهشون بدم...
البته شاید هم من زودتر از عمر عادی انسان ترکشون کردم...
مصطفا یه فیلمی داره میسازه که پنجشنبه پخش شه!
یه عکس توش هست که فکر کنم تولد سه سالگی فاطمه ست. نشستی همون جای همیشگیت توی هال، پیرهن توسی عه تنت عه، انگشتت زخم شده و با یه تیکه پارچه بستیش، داری به دوربین نگاه می کنی و از ته ته دلت می خندی... همون مدلی که دلت تکون می خورد...
می شه بیآی به خوابم؟
من خیلی دلتنگام...
دلم می خواد که دیروز هی تکرار شه و تکرار شه و در آخر من در دیروز بمیرم...
اگر مرغ هوایی این قفس چیست؟
این قفس چیست؟
این قفس چیست؟
این قفس چیست؟
من چه دانم؟!
من چه دانم؟!
من چه دانم؟!
صاحبنا!
ولینا!
عزیزنا!
حبیبنا!
متی ترانا و نراک؟
اصلا زنده ام اون روز؟ به درد می خورم یا دیگه پیر و از کار افتاده شدم؟
روز تولدتون همیشه خیلییییییی قشنگ و دوست داشتنیه ولی یه غم خاصی داره...