سن تو زیاده، قبول!
قلبت ضعیف شده، قبول!
شاید خستهای از جای خالی کنارت، قبول!
ولی من تاب ندارم ها! تحمل خونهی پنج نفره رو ندارم، تحمل دو تا جای خالی ندارم...
مادر رفت، تو بمون!
حداقل حداقلش تا وقتی که یارم نیست بمون!
سن تو زیاده، قبول!
قلبت ضعیف شده، قبول!
شاید خستهای از جای خالی کنارت، قبول!
ولی من تاب ندارم ها! تحمل خونهی پنج نفره رو ندارم، تحمل دو تا جای خالی ندارم...
مادر رفت، تو بمون!
حداقل حداقلش تا وقتی که یارم نیست بمون!
بعد از مدتها، یه سکتهی دیگه...
این فقط تو نیستی که سینهت میگیره، کل خونه نفسش حبس میشه و دلش میلرزه که مبادا تو هم مثل مادر ما رو تنها بذاری...
اشک میریزم، دلم تکون میخوره مثل تو...
دلم خیلییییی برات تنگه!
کاش توی خواب بغلم کنی حداقل :)
کافیه پدر دو تا جمله در موردت صحبت کنه تا مثل روزهای اول نبودنت گولّه گولّه اشک از چشمهام بریزه...
انقد که دلتنگم
انقد که بیطاقتم
انقد که جای خالیت بزرگ و زشته
این روزهایی که در حال گذرن، روزهایین که تو آرزو میکردی قبل از مرگ ببینیشون و چهقدر حسرت به دلم عه از نبودنت :)
برای سالگرد اول مادر، دعای وضو رو (حالا با طراحیهای لازم و زیبایی بخشیهای مخصوص پسر کوچیکه) هدیه دادیم به مهمونها...
امشب که برای نماز مغرب و عشا مسجد جامع ضیابر وایستادیم، توی وضوخونهی مردونه یه دونه از همون دعای وضوها چسبونده بودن به دیوار، با اسم مادر پایینش :)
اون یکی پدر و مادر برده بودن اونجا و ما نمیدونستیم و وقتی فهمیدیم با تمام وجود «آخییییی❣» شدیم...
روح قشنگت راحت و غرق آرامش!