گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

نمی‌دونم به خاطر *همین بود که ایشون رو فالو کردم، یا نه...

ولی

خیلی خوب در مورد این حس مشترک حرف می‌زنه!

دلم برا صدای حاج‌آقا تنگ شده.

هنوزم وقتی استاد دعای قرآن روی سر گرفتن رو می‌خونن، صدای حاج‌آقا تو گوشم می‌پیچه...


*https://www.instagram.com/p/BHNPABHDtCm/

۰۸ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۶

بنده!

بنده ینی هر چی امیرت گفت، بگو چشم.

اگه اطاعت کردی، وظیفه‌ت بوده. اما اگه اطاعت نکردی، مجازات میشی!

و این یک موضوع طبیعی ست.

طبق همین موضوع طبیعی و عدل الهی، همه‌ی انسان‌ها به جز معصومین، حتا اگر تمااام عمرشون رو به عبادت بپردازند، بااااز هم باید مجازات بشن.

این‌جاست گه فضل الهی معنادار می‌شه...

#رجب

#شعبان

#رمضان

دریابیدشان...

۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۵

یکی از یاس‌ها رو برداشتم، شهدش رو خورم و با خودم بردمش و آخرش هم گذاشتم لای مفاتیح‌م، به یاد تو...

جالبه که هر جا یاس می‌برم، تو ذهنم می‌مونه!

۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۴

جای دستت توی دستم، وقتی از پله‌های خونه‌ی خاله اعظم می‌اومدم پایین خالی بود...

جات روی صندلی کنار ستون خالی بود...

جات وقتی که پسرت جوشن می‌خوند خالی بود...

#خالی_بود

.

.

.

*تسبیح شلمچه‌ای‌م رو مشهد(منظورم یزد بود! چرا نوشتم مشهد؟) جا گذاشتم :||

۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۲

فردا اولین آزمون پیش‌دانشگاهی رو قراره بدم!

دعام می‌کنی؟

دلم برا لب‌خندت تنگه...

#💓

۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۷

وقتی پارچه‌هایی که تو کمدش بوده رو در می‌آرن و بین نوه‌ها پخش می‌کنن، ینی اون رفته...

ولی من هنوزم #باورنمیکنم

.

بعد از مهمونی، وقتی که همه داشتن می رفتن، عمه که پایین بودن، گفتن عمه‌انسی و زینب خانوم برن پایین، بعدش هم به مامانم گفتن بره پایین ولی مامانم نشنید.

احمد هنوز نرفته بود پایین که بهش گفتن برگرده تو. اومد تو و منم مشغول جمع کردن ظرفای تو هال شدم.

تلفن زنگ زد و گفتن که من و مامان هم بریم پایین.

وقتی رفتم پایین، خانوم‌ها تو اتاق مادر جمع شده بودن و در باز بود، وقتی توی اتاق رو نگاه کردم، دیدم که وارچه‌ها رو زمین‌ن...

فهمیدم چه خبره... اشک‌هام ریخت...

اومدم بالا و بدون نگاه به بابام و مصطفا و احمد که تو هال نشسته بودن، سریع رفتم تو حموم، سکوت مطلق شد. می‌تونستم بفهمم که چشاشون چارتا شده...

۰۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۴

چرا آبی؟

چون چشم‌هاش...

خب،

عععععععععععق!!!

#بدبخ✋

۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۵

من از هر چی دکتر پوست عه متنفرممممم :|

کاش می‌شد پوستم رو reset کنم...

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۶

چهل روز از اون شبی که به جای این‌که روی تخت‌ت بخوابی، روی زمین خوابیدی می‌گذره...

فرق خواب اون شب‌ت این بود که با این که رو زمین خوابیدی و هیچ چیزی زیرت پهن نبود، ولی آروم بودی، درد نداشتی...

اون روز، وقتی ساعت پنج از خواب بیدار شدم، می‌دونستم که قراره بی‌آی ولی وقتی از پنجره حیاط رو نگاه کردم، خبری نبود.

پا شدم و یه ذره به در و دیوار نگاه کردم که تو حیاط سر و‌صدا شد. یه ماشین اومد تو که اسم بدی داره، همونی که همه می‌دونن...

بعد از چن دقیقه:

لااله‌الا‌الله، بقیه تکرار کردن لااله‌الاالله...

حس غریبی بود، ینی اولین بار بود که تو خونمون چنین صدایی رو می‌شنیدم. اشکام می‌ریختن، شونه‌هام می‌لرزیدن...

رفتم حموم و لباس سیاهم رو پوشیدم و اومدم به سمت اتاق‌ت. همه جلوی در بودن، من رو که دیدن رفتن کنار. خوابیده بودی و یه پارچه‌ی سفید روت بود.

باز هم شونه‌هام لرزید و نتونستم بی‌آم تو اتاقت...

ادامه داره...

*یه پست دیگه هم بود به اسم مادر، اونم ادامه داشت، در مورد مریضی‌ش بود، ولی خب مهلت نداد. اصلن فکر نمی‌کردم که قبل از تموم کردن اون بره، آخه قرار بود بریم مشهد. فکر نمی‌کردم توی مشهد رفتن هم بین من‌و‌فاطمه و مصطفا فرق بذاره. با مصطفا رفت، با ما نیومد. لعنت به مدرسه...


۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰

من دارم واس پیش درس می‌خونم!

یادم نمی‌ره رضایت و خوش‌حالی‌ت برای رتبه‌ی گزینه دو و معدل ترم‌اول‌م...

می‌خواستم برای کنکور هم یه جوری بخونم که باز هم اون رضایت و خوش‌حالی رو تو چهره‌ت ببینم...

از بین هشت تا نوه، برای کنکور همه‌شون دعا کردی و مضطرب بودی، به جز من و فاطمه.

دعا کن برام : )

۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۹