گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

تسلیت نگفته هنو.

نم‌دونه اصن.

ینی اصن روش نمی‌شه بپرسه زنده‌س، رفته، مریضه...

روش نم‌شه.

می‌ترسه بهش بگم، دور افتادی ازمون، گم کردی‌مون، رفتی پی کار خودت.

که اگه هم بپرسه حتمن بهش می‌گم.

هنوزم شأن‌ش نیس که حال آدم رو بپرسه، هنوزم شأن‌ش نیس صحبت رو شروع کنه.

هنوزم دچار خره و ازش خبر می‌گیره و صحبت رو شروع می‌کنه.

دچار همیشه در این مورد خر بوده...

۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۱

یک حقیقتی وجود داره،

و اونم اینه که،

خب دلم برا موهام تنگ شدهههههه...

😭

۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵

Even the most powerful love comes to an end!!!!

خب!!

مگه

مریضین

که

بازم

دوباره

حرف 

از

Love

می‌زنین!!!!

بعد مترجم love رو عشق معنی می‌کنه!!

آخه این عشق عه؟

عشق هر چی که هس این نیس بخدا!

من از احساسات مردم متهوع شدم اصن. از همیشه ناراحتی‌شون یا حتا همیشه ادای ناراحتی‌شون...

از این که کلاس‌شون به شکست عشقی (!) خوردنه... از این که همه‌چیز رو باید با کلمات بهشون فهموند... از ادبیات جلف‌شون... از تفریح‌های خسته‌کننده‌شون... از یک‌نواختی‌شون... 

بعد خدا اومده می‌گه امر به معروف و نهی از منکر کنید!

خب آخه من یه نفر که حداقل نم‌تونم این‌همه آدم رو که از این‌همه صفاتشون متنفرم، نهی از منکر و امر به معروف کنم! واس خودش باید امرش کنم، نه واس خودم!

من از مردم جدام...

.

.

چه‌قد چرت و پرت می‌بافم به هم جدیدن!

دقت کردین؟ 

چیزای بی‌ربط رو می‌چسبونم به هم!

می‌شه اگه اینو می‌خونین و وجود خارجی دارین، ینی مخاطب سرکاری نیستین، اعلام وجود کنین؟

شاید فرجی شد من رفتم واس اون گوشی شارژ خریدم انقد این‌جا در ملا‌عام چت نکردم! : دییی



۲ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶

خانم حکمت، همسر شهید بابایی به رحمت خدا رفت.

الان چه‌قد خوش‌حاااله.

بعد از بیس و خورده‌ای یا سی وخورده‌ای سال، می‌خواد محبوب زمینی‌ش رو ببینه!

خوشا به حالش...

۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹

خدایا!

الان نه تنها من، بلکه تمام دانش‌آموزان سال سوم، به هدایت آموزش و پرورش ایران اسلامی، همگی با هم دین‌دار شدیم!!!

۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۰

از خواب پریدم. بوی خیار خوردشده می‌اومد. آب‌دوغ بود.

فک کردم یه روز جمعه‌ی قشنگه که قراره هفت نفری پیش هم باشیم. 

یه ذره که فکر کردم، دیدم نع‌خیر یه مدته (حدود چهار ماه) که هم‌چین روزی وجود نداره.

امروز داریم می‌آیم پیش‌ت.

هیچ خبر داری که هشت‌مین نتیجه‌ت تو راهه؟ ژاکت بافتنی‌ش رو می‌خوای چه رنگی ببافی؟ یه رنگی انتخاب کن که از ژاکت بافتنی بچه‌ی من قشنگ‌تر نباشه... .

خبر داری از حالمون؟ 

کاش می‌فهمیدم.

چشم‌هام هنوز خوب نشدن، بعد از دو هفته.

۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۳۸

الان باید گفت بی‌خیال هندی.

رفیق بیا بریم زیر بارون،

شب سکوت کویر گوش بدیم، 

حرف بزنیم، 

شوخی کنیم، 

بخندی، 

نگات کنم،

کیف کنم از خنده‌ت، 

بخندم،

دعا کنیم...

.

.

.

یکی نیس بگه آخه تو چی‌ت عادیه که توقع داری الان بری زیر بارون.

اون موقع‌ای هم که یه ذره عادی می‌شه اوضات، رفیق‌ت می‌خواد بره پیش خاله‌ش...

لذا

دو نقطه و دّو خطی بهت می‌آد.

۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۹

خدایاااا!

من قاطی کردم، بقلم کن.

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲

بمییییرم؟؟

می‌میرماااا!!

چه‌قد پسرت خوب ادات رو در می‌آره...

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۵

بودنش آرامشه انگار برام!!

چرا واقعن؟

روز تشییع که نشسته بودم کنار قبر و یک ریز گریه می‌کردم، می‌فهمیدم که بهم نگاه می‌کنه!

دوس ندارم اشکم رو ببینه، اصلن دوس ندارم. نگاه می‌کرد ولی...

وقتی که سنگ لحد رو گذاشت و خاک ریخت و ردیف بعدی سنگ و خاک و ردیف بعدی و خاک، دور خاک نشستیم.

مصطفا بهم گفت، دستت رو با فشار بکن تو خاک و هفت تا اناانزلنا بخون! دستم رو روی خاک فشار دادم ولی جون نداشتم.

وقتی که اومدم خونه عکس‌ش رو دیدم که دو دست‌ش رو توی خاک فرو کرده.

فرداش که رفتیم بهشت زهرا، جای دستاش بود، دستم رو گذاشتم جاش...

#خودش

۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۰۵