یکی نیس بگه:
بابا بیآید برید
برید راحت شیم
برید خونه شیش نفره شه.
برید من بتونم راحت گریه کنم.
برییییید.
برید این همه غصهمون رو نگا نکنین.
انقد نرین دائم توی اتاقش.
برید فقط، خسته شدم از خالهبازیها و سیاهپوشیدنهای الکیتون.
کسی نیست بگه... .
یکی نیس بگه:
بابا بیآید برید
برید راحت شیم
برید خونه شیش نفره شه.
برید من بتونم راحت گریه کنم.
برییییید.
برید این همه غصهمون رو نگا نکنین.
انقد نرین دائم توی اتاقش.
برید فقط، خسته شدم از خالهبازیها و سیاهپوشیدنهای الکیتون.
کسی نیست بگه... .
عطرش خیلی خوبه! بهترین چیزه.
مخصوصه...
فقط خودشه، اونم وقتی داریم میریم عروسی!
چرا به خودشون اجازه میدن ازش استفاده کنن؟!!
توی این سیاهی دور و برم،
توی سکوت،
توی گریه،
توی بغض،
یه آرامشی هس.
پدربزرگم میگه من از ساعت پنج و نیم صبح کنارش بیدار بودم ولی هیچ تکونی نخورد. آروم بود. زیبا بود.
مامانم میگه دیدی گفتم منتظر شب جمعهس.
بابام میگی حدس من دقیقتر بود که گفتم مبعث.
دل منم میگفت مبعث.
اما وقتی صبح با گریههای فاطمه بیدار شدم، باورم نمیشد. تا دو ساعت پیش هم باورم نشده بود. اما الان توی اتاقش خوابیده و پارچهی سفید روشه.
باور کردم...
آروم شد.
آزاد شد.
.
.
.
دلم میخواد پیشم باشی ولی عیده. ناراحت بودن این فامیل توی مبعث بسه...
شماها برای من نعمتین :)
روزی خواهد رسید که من قرآن به دست بین عدهای سیاهپوش میگردم.
بین عدهای که تعداد خوبی خالهزنک دارند.
عدهای که دائم به من میگویند گریه نکن.
عدهای که نمیدانند «غم آخرت باشه» معادل است با این که بعد از این اولین نفر بمیری.
عدهای که تعدادی از آنها سایه و لاک مشکی زدهاند و مثلن عزادارند.
عدهای که میخواهند دائم نشان بدهند که ما آمدیم.
عدهای که چشمهایشان و گوشهایشان را تیز میکنند تا همهچیز را برای بقیه، بعدن تعریف کنند.
آن روز، هیچکس حال مرا نخواهد فهمید، وقتی که وارد یک خانهی شش نفره میشوم.
خدایا!
در آنروز راضیام کن از اتفاقات، خوشحالم کن از آزادیها، صبورم کن در رویارویی با عزیزان.
خدایا...
خدایا! زمان رو نگه دار!
دارم خیلی دوستش میدارم...
هر چی که بگذره، به زمان دوریمون نزدیکتر میشیم.
زمان رو نگه دار!
#رمیصا💓