پناه
دوشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۰۳ ب.ظ
امروز که از در زدم بیرون که برم دانشگاه، دیدم یا حضرت عباس(ع)!!!
کارگر خونه روبهرویی سگ نگهبان رو که یک کم، فقط یک کم بزرگه و تا کمرم قد داره، آورده تو کوچه!! تو شلوغی روز!!
شب به بابا گفتم:
- بابا!
+ جانم؟
- امروز این آقاهه، این سگ عزیز رو آورده بود تو کوچه باز...
میخنده
+سگ عزیز؟!
میخندم
- گذاشته بود هم وسط کوچه، نمیتونستم رد شم اصلا :|| اگه بهش میگفتم خودم زشت بود؟؟
+ اصلا!!
+ اصلا!!
+ اصلا!!
+ اگه بهم زنگ میزدی هم بهت میگفتم که خودت همون جا بهش بگی جمعش کنه!
بابام از سگ خاطرهی بد داره. خیلی بد. اما هیچوقت مشکل ما با سگها رو به خودمون واگذار نکرده...
امشب انگار خودش میدونست که ترسش برای من مهم نیست و اول و آخر به خودش پناه میبرم!
۹۶/۱۲/۰۷