یسسسس
توی ایستگاه طالقانی، کلهماجمعین سه تا دستگاه کارتمتروخوان (!) هست!
امروز یکیشون خراب بود، صف بسته بودیم که از اون دو تا رد شیم.
مرد گنده اومد تنه زد بهم و رفت جلوم وایستاد -_-
داشتم فکر میکردم که:
پروردگارا آخه چرا تو این مواقع من لال میشم؟؟؟
چرا اون سری که یارو با وقاحت تمام داشت دستم رو میگرفت از شدت تعجب لال شدم؟؟؟
چرا این همه پررویی برای پاسخگویی، طوری که طرفم نفهمه از کجا خورده، موقعی که لازمه از بین میره؟؟؟
خلاصه تو این فکرها بودم و اخمهام تو هم بود که نوبت آقاهه رسید که کارتش رو بزنه. یه بار زد، نشد! دوباره زد، نشد! برگشت به من گفت: میخواین شما بفرمایین...
اینجا بود که اگر لبم رو گاز نگرفته بودم، نیشم تا بناگوش وا شده بود و اگه سرم رو پایین نینداخته بودم تو چشمم معلوم میشد که دارم تو دلم میگم: تا تو باشی تو صف نزنی!!
این است خواستههای نفس...