گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

یه خانومه و یه آقاهه هستن تو اینستا، زن و شوهرن، ینی هنو کامل نه. مثلن عقدن.

بعد آقاهه زیر همه پستاش تگ #مهربونی #عاشقی می‌زد، خانومه هم یه طو دیگه جوابش رو می‌داد، خلاصه پست مشترک می‌ذاشتن، قربون هم می‌رفتن، خوش بودن!

الان یه چند وقتیه آقاهه پست غم‌گین می‌ذاره، بدون هشتگ، خانومه هم پست نذاشته دیگه...

ناراحتم براشون : (

من از این اتفاقا خیلی می‌ترسم...

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۱

آقای پورسعید چه کرده!!!!

۱۹ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۰۴

می‌گم بعضیا هنوز یه ماه نگذشته از کنکورشون چه‌قد خوب دارن توانایی مشاور شدن‌شون رو نشون می‌دن!!!

طرف از مدرسه هیچ خبری نداره، همی‌طوری حرف می‌زنه!!

حرف که نزده، داره سارا رو مییییی‌زنه!!!

خو چتههههههه؟ آروووم یواشش! واستا ماعم بیایم!!!!


۱۸ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۳۳

چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها

پای برهنه دل به در آید که جان کجاست...


مولوی

۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۳۹

دلم می‌خواد بیام پایین و بگم: یااَللّٰه

بعد صدایی نشنوم و بیام سمت اتاق و ببینم که با اون مقنعه سبز خوش‌رنگه داری نماز می‌خونی، وایستم تو راه‌رو و صدات رو گوش کنم...

بگی: اَللّٰهُ‌اَکْبَر، اَللّٰهُ‌اَکْبَر، اَللّٰهُ‌اَکْبَر.

بیام چراغ رو روشن کنم و شروع کنم به صحبت کردن... .

دل خیلی‌ها، خیلی چیزا می‌خواد!

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۴۳

چه‌قد ینی چه مقدار ینی چه اندازه، از این‌که ازش پرسیدم نظرش نسبت به یاس چیه، پشیمون باشم، کافیه؟

اون ازیادبرده هر چه‌قدرم که بد بود، نسبت به یاس عکس‌العمل پسندیده‌ای داشت...

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۳

من اولین کسی ام که آقای چای به خودش اجازه داد، خیلی جدی سرم داد بکشه!

۱۶ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۴۸

بعد از اردی‌بهشت، وقتی توی فیلما، یه شخصیت عزیزش رو از دست می‌ده، وقتی قیافه‌ش رو می‌بینم، انگار دوباره مادر رفته و من دوباره با صدای جیغ فاطمه بیدار شدم و دوباره خودم جیغ زدم و دوباره همه‌ی فامیل که طبقه‌ی پایین بودن صدای نکره‌م رو شنیدن و دوباره بابا من و فاطمه رو بقل کردن و دوباره به پدر تسلیت گفتم و دوباره همه ریختن تو خونمون و دوباره گلوم طوری درد گرفته که می‌خوام خفه شم و دوباره مادر رو، رو زمین گذاشتن و دوباره مادر اون لباس خوش‌گل‌ش رو پوشیده دوباره و دوباره و دوباره...

تمومی نداره این داستان!

رفتن مادر یه درده توی وجود من. هست تا وقتی من باشم.

ولی من هنوزم فکر می‌کنم که قراره برگرده...


۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۳

چشمم می‌افته بهش، نگاهش می‌کنم، نگاهم می‌کنه!

چشماش برق می‌زنه، از روی شیطنت می‌خندم.

دلم می‌خواد یه عاااالمه باهاش حرف بزنم ولی نمی‌دونم چی بگم.

فقط نگاهش می‌کنم...

خوش‌گله! خیلی خوش‌گله!

ولی می‌گم:


تو پشماااااالوی منییی!

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۶

ماماااااان!

شام چیه؟

خنزیر پنزیر😂

#ثبت_شد

۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۳۹