دلم میخواد بگم که واقعا لازم نیست هر دفعه کامنت بذاری!! چرا خب؟
بعد یادم میآید که به خودم قول دادم که بیشتر از این لال شم :)
میرسم خونه
میرم تو اتاق
روسریم رو برمیدارم
کش موهام رو باز میکنم
دست میکنم بینشون
یه کم به صورتم نزدیکشون میکنم
نفس عمیق میکشم
دماغم پر میشه از بوی تو!
دلم برات تنگ شده...
حال دلت خوب!
اگر این حدیث عه که میگه اگر دو تا مومن بیشتر از سه روز با هم قهر باشن... نبود، میذاشتم بعد از میانترم ریاضی۲ باهاش آشتی میکردم!!
امروز رفته بودم مدرسه، که با یکی از بچهها مثلثات کار کنم که برای امتحان فردای خانم غیبیِ قشنگ آماده شه!
یه دختر باهوش، خوشگل، شیطون با چشمهایی که برق میزنن. اون موقعها هم که تو مدرسه به عنوان دانشآموز و سال بالایی حضور داشتم، همیشه قیافهش رو دوست داشتم!
باهوش بود! چیزی کم نداشت به جز دقت. شاید خسته بود البته...
تمام چیزهایی که بابا بهم کمک کرده بود و با تمام گوشت و پوستم فهمیده بودم رو بهش یاد دادم.
قبلاً هم رفته بودم برا رفع اشکال، ولی نمیدونم چرا دلم میخواد این خیلی موفق شه...
اگه جاش بود، وقتی میخندید و لپهاش سرخ میشد میپریدم و یه ماچ محححکم میکردمش :دیییی
۲۰ شه الهی!
الان حداقل پنج دقیقهست که دکتر مملکت وایستاده پای تخته و سوالی که خودش نوشته رو نمیتونه حل کنهههه!!!!!!
#ریاضی۲
امروز که از در زدم بیرون که برم دانشگاه، دیدم یا حضرت عباس(ع)!!!
کارگر خونه روبهرویی سگ نگهبان رو که یک کم، فقط یک کم بزرگه و تا کمرم قد داره، آورده تو کوچه!! تو شلوغی روز!!
شب به بابا گفتم:
- بابا!
+ جانم؟
- امروز این آقاهه، این سگ عزیز رو آورده بود تو کوچه باز...
میخنده
+سگ عزیز؟!
میخندم
- گذاشته بود هم وسط کوچه، نمیتونستم رد شم اصلا :|| اگه بهش میگفتم خودم زشت بود؟؟
+ اصلا!!
+ اصلا!!
+ اصلا!!
+ اگه بهم زنگ میزدی هم بهت میگفتم که خودت همون جا بهش بگی جمعش کنه!
بابام از سگ خاطرهی بد داره. خیلی بد. اما هیچوقت مشکل ما با سگها رو به خودمون واگذار نکرده...
امشب انگار خودش میدونست که ترسش برای من مهم نیست و اول و آخر به خودش پناه میبرم!
اون موقعها که تو حیاط و کوچه دوچرخهبازی میکردیم و بعدش تو راهپله مسابقه میذاشتیم، از بس از رو دوچرخه و تو راهپله افتاده بودیم، مثل خر زخمی بودیم!
من بیشتر! چون میخواستم ادای احمد و مصطفا رو در بیآرم که از رو بلندی در چاه که مثلاً به اندازهی سی سانت بود و حکم سکوی پرتاب رو داشت رد میشدن و بعدش یه خط ترمز میانداختن رو آسفالت، از این سر کوچه تا اون سر.
ولی من چون دلم میلرزید و سالهای کمتری بود که سوار دوچرخه بودم، سرعتم رو کم میکردم. برا همین دوچرخهم کج میشد و یا میرفتم تو دیوار بقلی، یا پهن زمین میشدم. اما اگه از رو سکوی پرتاب رد میشدم، خط ترمز رو میانداختم رو آسفالت! حالا درسته اندازهی این سر تا اون سر کوچه نبود، ولی اندازهی دو وجب که بود :دی
حالا غرض از این داستانها این بود که اون موقعها که خر زخمی بودم، هیچ وقت نتونسته بودم روی پام، قبل از انگشتهام، اونجایی که جای بندهای دمپایی لا انگشتی عه رو کبود کنم!!
بالاخره تونستممممم : دیییی