گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

ما درس سحر در ره میخانه نهادیم

محصول دعا در ره جانانه نهادیم


در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش

این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم


سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد

تا روی در این منزل ویرانه نهادیم


در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را

مهر لب او بر در این خانه نهادیم


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود

بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم


چون می‌رود این کشتی سرگشته که آخر

جان در سر آن گوهر یک دانه نهادیم


المنه لله که چو ما بی‌دل و دین بود

آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم


قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ

یا رب چه گداهمت و بیگانه نهادیم

* آواز ناظری، فردا ضمیمه می‌شود. :)

حالش نبود 👆

۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۵۰
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۲

نفر دوم هم پیدا شد. :)

ترجیح می دم بقیه رو حفظ کنم.

۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۵:۴۴

فردا می‌ریم می‌بینیم،

چند حالت داره:

۱) خانم ش استعفا داده رفته!!!

۲) خانم ش اومده ولی امتحان سر کاری بوده، خندیده این تعطیلی‌ها رو بهمون... 😒

۳) خانم ش امتحان می‌گیره...😩

البته یه حالت هم وجود داره که معجزه بشه اصن تعطیل شه فردا...😁😍

و باز هم این جمله‌ی معروف:

«تموم شه فردا فقط»

😁

۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۲:۴۲

خب

خیلی خوب شد دیگه...

بالاخره یکی پیدا شد که وقتی به همه ی عالم بده کارم به خاطر ارادت ظاهری معلم ها،

 بگم این یکی جزو اون ها نیست...

منظورم از بده کاری شوخی های گاه به گاه نیست.

 اصلن نیست!

:)

یادم باشه دیگه...

۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۷

نمی فهمم که چرا توی این محرم و صفر، هر دفعه، موضوع اصلی درس های استاد، با صحبت های خانم م یکی بود.

و البته واضحه که درس های استاد کجا و درس های کتاب...

.

.

.

دیشب یه تیکه ش خعلی خوب بود:

الله در واقع الاِله است

 که این الف در واقع واوی ست که قلب به الف شده. 

پس الاِله همان الوِلاه است. یعنی کسی که همه ی عالم واله اویند...

.

.

.

دیشب بعد از مراسم، وایستاده بودم تا فاطمه بیاد که امیرحسین از پله ها اومد پایین.

هیچ وقت نمی دونستم چه جوری باهاش رو به رو شم، هیچ وقت.

کنار وایستادم.

اومد کفشش رو پاش کنه، رو کرد به من و گفت: دوست دارم... (!)

دلم خواست بهش بگم: منم دوست دارم...

اما نشد، آخه مردم که نمی دونستن...


۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۱۶

* نیگا کنیییین!

- چی شده؟

* حسابانم رو شدم ۲۱/۲۵ از ۲۵...

- اووووووون امتحان رو؟؟ 

* اوهوم...

- خل! دیوونه!

(حس خرکیفی، خرذوقی)(😁)

.

.

.

- یادت باشه از بچه‌هات هم‌چی امتحانی نگیری...

(حس خرکیفی‌تر، خرذوقی‌تر)(😁)

۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۷:۴۹