ینی من واس امتحان دینی، بیشتر از حسابان زجر میکشم...
داشتم فکر میکردم کههه،
چرا من سی مهر هزار و سیصد و نود و چهار، هیییییچ کاری این تو نکردم؟!!!
بعد فهمیدم، چون که لههه بودم
دااااغون بودم
کفری بودم،
از دست خودم.
از مدرسه به معنای واقعی کلمه متنفر بودم!
چهقد بد بود.
رفته بود، گفته بود میرم، گفته بود خیلی اذیتم میکنی.
اذیت میکردم، اذیت میکنم، اما خب صبوره دیگه، صبوره.
.
.
.
.
چهقد خوووووبم
چهقد خوشحالم
وقتی که کنارتعم
وقتی که کنارمعی
وقتی که میخندی...
پاییزی من!
قشنگ من!
عزیز من!
سه ماه و بیس روزگیت مباااااارک!
و
خب
:
دوست دارم عزیزم!
دوست دارم عزیزم!
دوست دارم عزیزم!
#💓
#برای_مخاطب_وی
از اونجا که خدا وقتی دچار رو آفرید، حساسیت رو تا ابد همراهش کرد، این روزا چشش داره از جا در میآد...
سر زنگ هندسه میگم...
نه اونی که فک میکنین رو نمیگم!😁
میگم: خانم! میشه برم بیرون چشمهام رو بشورم؟
میفرماد: برو
از پلههای نیمطبقه رد میشم، دلم نمیاد با آبسردکن چشمهام رو بشورم، میرم پایین، یه خانمه داره تلفن صحبت میکنه، میگه: یا الله، بگو!!
من رو ندید، نفهمیدم به کی گفت، دارم میرم سمت حیاط، که میفهمم مخاطبش کی بوده😁
پشتم رو میکنم و مییییییییدوم، احتمالن دید من رو😒
میآم بالا و با آبسردکن چشمهام رو میشورم و میرم سر کلاس.
تق
تق
تق
در رو باز میکنم.
فرمود: پاشو برو پیش مشاور، پاشو... (!)
نمیفهمم کی رو میگه، کپ میکنم، که ییهو پا میشه.
رو به من میفرماد: برو باهاش بره پیش مشاور.
از بقلم رد میشه، گلوش درد گرفته به نظرم، میخوام بغلش کنم، اما میدونم، نباید و میدونم دورم میکنه...
موندهم چی شده. آخه زودتر از من کاراش رو کرده بود، بهتر از من، بیشتر از من...
خانم هندی!!!!!!
چرا؟
.
.
.
.
.
دستهاش، صداش، لبهاش، میلرزید...
چشم چپ من نبض میزد، دستام یخ بود، دستش رو گرفتم،
دستم رو گرفت
💓
امروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم، اولش بارون میاومد، با قطرههای درشت اما نرسیده به بلوار کاوه تموم شد.
بعدش هوا خییییییییلی خوب شد، کیف داشت قدم زدن، کیف کردم خیلی.
وقتی رسیدم سر کوچه، یک ماشین آتشنشانی، از اون بزرگها که پسر بچهها عاشقشونن، سر کوچه وایستاده بود، طوری که ماشین نمتونست رد شه.
دلم هرّی ریخت، وقتی وارد کوچه شدم، دیدم مردها جلوی در خونه روبهرویی جمعشدن. هنوز هم دلم آروم نبود، تا وقتی که دیدم در خونهمون بستهس و مشکلی نیس. یه ذره نگاه کردم، اما چیزی نفهمیدم.
رفتم بالا، از اتاق که نگاه کردم، دیدم، آشپزخونهی خونه روبهرویی، به خاطر گودبرداری خونه بقلی ریخته!!!!!!
یه ذره که گذشت، از توی کوچه صدای گریه و جیغ یه خانومه میاومد. دلم میلرزید براش، خییییلی.
گفتن کسی چیزیش نشده، ولی خب چش بود پس؟!
کاش کسی چیزیش نشده باشه!