گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

من از هر چی دکتر پوست عه متنفرممممم :|

کاش می‌شد پوستم رو reset کنم...

۲۶ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۰۶

چهل روز از اون شبی که به جای این‌که روی تخت‌ت بخوابی، روی زمین خوابیدی می‌گذره...

فرق خواب اون شب‌ت این بود که با این که رو زمین خوابیدی و هیچ چیزی زیرت پهن نبود، ولی آروم بودی، درد نداشتی...

اون روز، وقتی ساعت پنج از خواب بیدار شدم، می‌دونستم که قراره بی‌آی ولی وقتی از پنجره حیاط رو نگاه کردم، خبری نبود.

پا شدم و یه ذره به در و دیوار نگاه کردم که تو حیاط سر و‌صدا شد. یه ماشین اومد تو که اسم بدی داره، همونی که همه می‌دونن...

بعد از چن دقیقه:

لااله‌الا‌الله، بقیه تکرار کردن لااله‌الاالله...

حس غریبی بود، ینی اولین بار بود که تو خونمون چنین صدایی رو می‌شنیدم. اشکام می‌ریختن، شونه‌هام می‌لرزیدن...

رفتم حموم و لباس سیاهم رو پوشیدم و اومدم به سمت اتاق‌ت. همه جلوی در بودن، من رو که دیدن رفتن کنار. خوابیده بودی و یه پارچه‌ی سفید روت بود.

باز هم شونه‌هام لرزید و نتونستم بی‌آم تو اتاقت...

ادامه داره...

*یه پست دیگه هم بود به اسم مادر، اونم ادامه داشت، در مورد مریضی‌ش بود، ولی خب مهلت نداد. اصلن فکر نمی‌کردم که قبل از تموم کردن اون بره، آخه قرار بود بریم مشهد. فکر نمی‌کردم توی مشهد رفتن هم بین من‌و‌فاطمه و مصطفا فرق بذاره. با مصطفا رفت، با ما نیومد. لعنت به مدرسه...


۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۲۰

من دارم واس پیش درس می‌خونم!

یادم نمی‌ره رضایت و خوش‌حالی‌ت برای رتبه‌ی گزینه دو و معدل ترم‌اول‌م...

می‌خواستم برای کنکور هم یه جوری بخونم که باز هم اون رضایت و خوش‌حالی رو تو چهره‌ت ببینم...

از بین هشت تا نوه، برای کنکور همه‌شون دعا کردی و مضطرب بودی، به جز من و فاطمه.

دعا کن برام : )

۲۵ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۹

تسلیت نگفته هنو.

نم‌دونه اصن.

ینی اصن روش نمی‌شه بپرسه زنده‌س، رفته، مریضه...

روش نم‌شه.

می‌ترسه بهش بگم، دور افتادی ازمون، گم کردی‌مون، رفتی پی کار خودت.

که اگه هم بپرسه حتمن بهش می‌گم.

هنوزم شأن‌ش نیس که حال آدم رو بپرسه، هنوزم شأن‌ش نیس صحبت رو شروع کنه.

هنوزم دچار خره و ازش خبر می‌گیره و صحبت رو شروع می‌کنه.

دچار همیشه در این مورد خر بوده...

۲۲ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۱

یک حقیقتی وجود داره،

و اونم اینه که،

خب دلم برا موهام تنگ شدهههههه...

😭

۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۲۵

Even the most powerful love comes to an end!!!!

خب!!

مگه

مریضین

که

بازم

دوباره

حرف 

از

Love

می‌زنین!!!!

بعد مترجم love رو عشق معنی می‌کنه!!

آخه این عشق عه؟

عشق هر چی که هس این نیس بخدا!

من از احساسات مردم متهوع شدم اصن. از همیشه ناراحتی‌شون یا حتا همیشه ادای ناراحتی‌شون...

از این که کلاس‌شون به شکست عشقی (!) خوردنه... از این که همه‌چیز رو باید با کلمات بهشون فهموند... از ادبیات جلف‌شون... از تفریح‌های خسته‌کننده‌شون... از یک‌نواختی‌شون... 

بعد خدا اومده می‌گه امر به معروف و نهی از منکر کنید!

خب آخه من یه نفر که حداقل نم‌تونم این‌همه آدم رو که از این‌همه صفاتشون متنفرم، نهی از منکر و امر به معروف کنم! واس خودش باید امرش کنم، نه واس خودم!

من از مردم جدام...

.

.

چه‌قد چرت و پرت می‌بافم به هم جدیدن!

دقت کردین؟ 

چیزای بی‌ربط رو می‌چسبونم به هم!

می‌شه اگه اینو می‌خونین و وجود خارجی دارین، ینی مخاطب سرکاری نیستین، اعلام وجود کنین؟

شاید فرجی شد من رفتم واس اون گوشی شارژ خریدم انقد این‌جا در ملا‌عام چت نکردم! : دییی



۲ نظر ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶

خانم حکمت، همسر شهید بابایی به رحمت خدا رفت.

الان چه‌قد خوش‌حاااله.

بعد از بیس و خورده‌ای یا سی وخورده‌ای سال، می‌خواد محبوب زمینی‌ش رو ببینه!

خوشا به حالش...

۰۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۵۹

خدایا!

الان نه تنها من، بلکه تمام دانش‌آموزان سال سوم، به هدایت آموزش و پرورش ایران اسلامی، همگی با هم دین‌دار شدیم!!!

۰۱ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۲۰