زیباپوش
چهل روز از اون شبی که به جای اینکه روی تختت بخوابی، روی زمین خوابیدی میگذره...
فرق خواب اون شبت این بود که با این که رو زمین خوابیدی و هیچ چیزی زیرت پهن نبود، ولی آروم بودی، درد نداشتی...
اون روز، وقتی ساعت پنج از خواب بیدار شدم، میدونستم که قراره بیآی ولی وقتی از پنجره حیاط رو نگاه کردم، خبری نبود.
پا شدم و یه ذره به در و دیوار نگاه کردم که تو حیاط سر وصدا شد. یه ماشین اومد تو که اسم بدی داره، همونی که همه میدونن...
بعد از چن دقیقه:
لاالهالاالله، بقیه تکرار کردن لاالهالاالله...
حس غریبی بود، ینی اولین بار بود که تو خونمون چنین صدایی رو میشنیدم. اشکام میریختن، شونههام میلرزیدن...
رفتم حموم و لباس سیاهم رو پوشیدم و اومدم به سمت اتاقت. همه جلوی در بودن، من رو که دیدن رفتن کنار. خوابیده بودی و یه پارچهی سفید روت بود.
باز هم شونههام لرزید و نتونستم بیآم تو اتاقت...
ادامه داره...
*یه پست دیگه هم بود به اسم مادر، اونم ادامه داشت، در مورد مریضیش بود، ولی خب مهلت نداد. اصلن فکر نمیکردم که قبل از تموم کردن اون بره، آخه قرار بود بریم مشهد. فکر نمیکردم توی مشهد رفتن هم بین منوفاطمه و مصطفا فرق بذاره. با مصطفا رفت، با ما نیومد. لعنت به مدرسه...