چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست...
مولوی
چون بگذرد خیال تو در کوی سینهها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست...
مولوی
دلم میخواد بیام پایین و بگم: یااَللّٰه
بعد صدایی نشنوم و بیام سمت اتاق و ببینم که با اون مقنعه سبز خوشرنگه داری نماز میخونی، وایستم تو راهرو و صدات رو گوش کنم...
بگی: اَللّٰهُاَکْبَر، اَللّٰهُاَکْبَر، اَللّٰهُاَکْبَر.
بیام چراغ رو روشن کنم و شروع کنم به صحبت کردن... .
دل خیلیها، خیلی چیزا میخواد!
چهقد ینی چه مقدار ینی چه اندازه، از اینکه ازش پرسیدم نظرش نسبت به یاس چیه، پشیمون باشم، کافیه؟
اون ازیادبرده هر چهقدرم که بد بود، نسبت به یاس عکسالعمل پسندیدهای داشت...
من اولین کسی ام که آقای چای به خودش اجازه داد، خیلی جدی سرم داد بکشه!
بعد از اردیبهشت، وقتی توی فیلما، یه شخصیت عزیزش رو از دست میده، وقتی قیافهش رو میبینم، انگار دوباره مادر رفته و من دوباره با صدای جیغ فاطمه بیدار شدم و دوباره خودم جیغ زدم و دوباره همهی فامیل که طبقهی پایین بودن صدای نکرهم رو شنیدن و دوباره بابا من و فاطمه رو بقل کردن و دوباره به پدر تسلیت گفتم و دوباره همه ریختن تو خونمون و دوباره گلوم طوری درد گرفته که میخوام خفه شم و دوباره مادر رو، رو زمین گذاشتن و دوباره مادر اون لباس خوشگلش رو پوشیده دوباره و دوباره و دوباره...
تمومی نداره این داستان!
رفتن مادر یه درده توی وجود من. هست تا وقتی من باشم.
ولی من هنوزم فکر میکنم که قراره برگرده...
چشمم میافته بهش، نگاهش میکنم، نگاهم میکنه!
چشماش برق میزنه، از روی شیطنت میخندم.
دلم میخواد یه عاااالمه باهاش حرف بزنم ولی نمیدونم چی بگم.
فقط نگاهش میکنم...
خوشگله! خیلی خوشگله!
ولی میگم:
تو پشماااااالوی منییی!
ینی آدمی که یک ساعت رو روی یک مبل یه نفره، با دستهی چوبی، به حال نشسته، بخوابه!
وقتی من تو عروسی ریحانه، هر کی هر چی میگه یاد مادر میافتم و حتا دو سه بار هم بغض میکنم، عروسی مصطفا میخوام چیکار کنم؟
اونجا که رسمن صندلیش بقل عروس خالیه!