نمی فهمم که چرا توی این محرم و صفر، هر دفعه، موضوع اصلی درس های استاد، با صحبت های خانم م یکی بود.
و البته واضحه که درس های استاد کجا و درس های کتاب...
.
.
.
دیشب یه تیکه ش خعلی خوب بود:
الله در واقع الاِله است
که این الف در واقع واوی ست که قلب به الف شده.
پس الاِله همان الوِلاه است. یعنی کسی که همه ی عالم واله اویند...
.
.
.
دیشب بعد از مراسم، وایستاده بودم تا فاطمه بیاد که امیرحسین از پله ها اومد پایین.
هیچ وقت نمی دونستم چه جوری باهاش رو به رو شم، هیچ وقت.
کنار وایستادم.
اومد کفشش رو پاش کنه، رو کرد به من و گفت: دوست دارم... (!)
دلم خواست بهش بگم: منم دوست دارم...
اما نشد، آخه مردم که نمی دونستن...