امروز که داشتم از مدرسه برمیگشتم، اولش بارون میاومد، با قطرههای درشت اما نرسیده به بلوار کاوه تموم شد.
بعدش هوا خییییییییلی خوب شد، کیف داشت قدم زدن، کیف کردم خیلی.
وقتی رسیدم سر کوچه، یک ماشین آتشنشانی، از اون بزرگها که پسر بچهها عاشقشونن، سر کوچه وایستاده بود، طوری که ماشین نمتونست رد شه.
دلم هرّی ریخت، وقتی وارد کوچه شدم، دیدم مردها جلوی در خونه روبهرویی جمعشدن. هنوز هم دلم آروم نبود، تا وقتی که دیدم در خونهمون بستهس و مشکلی نیس. یه ذره نگاه کردم، اما چیزی نفهمیدم.
رفتم بالا، از اتاق که نگاه کردم، دیدم، آشپزخونهی خونه روبهرویی، به خاطر گودبرداری خونه بقلی ریخته!!!!!!
یه ذره که گذشت، از توی کوچه صدای گریه و جیغ یه خانومه میاومد. دلم میلرزید براش، خییییلی.
گفتن کسی چیزیش نشده، ولی خب چش بود پس؟!
کاش کسی چیزیش نشده باشه!