گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

یکی از یاس‌ها رو برداشتم، شهدش رو خورم و با خودم بردمش و آخرش هم گذاشتم لای مفاتیح‌م، به یاد تو...

جالبه که هر جا یاس می‌برم، تو ذهنم می‌مونه!

۰۷ تیر ۹۵ ، ۰۳:۲۴

جای دستت توی دستم، وقتی از پله‌های خونه‌ی خاله اعظم می‌اومدم پایین خالی بود...

جات روی صندلی کنار ستون خالی بود...

جات وقتی که پسرت جوشن می‌خوند خالی بود...

#خالی_بود

.

.

.

*تسبیح شلمچه‌ای‌م رو مشهد(منظورم یزد بود! چرا نوشتم مشهد؟) جا گذاشتم :||

۰۵ تیر ۹۵ ، ۰۳:۰۲

فردا اولین آزمون پیش‌دانشگاهی رو قراره بدم!

دعام می‌کنی؟

دلم برا لب‌خندت تنگه...

#💓

۰۳ تیر ۹۵ ، ۰۴:۱۷

وقتی پارچه‌هایی که تو کمدش بوده رو در می‌آرن و بین نوه‌ها پخش می‌کنن، ینی اون رفته...

ولی من هنوزم #باورنمیکنم

.

بعد از مهمونی، وقتی که همه داشتن می رفتن، عمه که پایین بودن، گفتن عمه‌انسی و زینب خانوم برن پایین، بعدش هم به مامانم گفتن بره پایین ولی مامانم نشنید.

احمد هنوز نرفته بود پایین که بهش گفتن برگرده تو. اومد تو و منم مشغول جمع کردن ظرفای تو هال شدم.

تلفن زنگ زد و گفتن که من و مامان هم بریم پایین.

وقتی رفتم پایین، خانوم‌ها تو اتاق مادر جمع شده بودن و در باز بود، وقتی توی اتاق رو نگاه کردم، دیدم که وارچه‌ها رو زمین‌ن...

فهمیدم چه خبره... اشک‌هام ریخت...

اومدم بالا و بدون نگاه به بابام و مصطفا و احمد که تو هال نشسته بودن، سریع رفتم تو حموم، سکوت مطلق شد. می‌تونستم بفهمم که چشاشون چارتا شده...

۰۲ تیر ۹۵ ، ۰۱:۵۴

چرا آبی؟

چون چشم‌هاش...

خب،

عععععععععععق!!!

#بدبخ✋

۰۱ تیر ۹۵ ، ۱۶:۳۵