یکی از یاسها رو برداشتم، شهدش رو خورم و با خودم بردمش و آخرش هم گذاشتم لای مفاتیحم، به یاد تو...
جالبه که هر جا یاس میبرم، تو ذهنم میمونه!
یکی از یاسها رو برداشتم، شهدش رو خورم و با خودم بردمش و آخرش هم گذاشتم لای مفاتیحم، به یاد تو...
جالبه که هر جا یاس میبرم، تو ذهنم میمونه!
جای دستت توی دستم، وقتی از پلههای خونهی خاله اعظم میاومدم پایین خالی بود...
جات روی صندلی کنار ستون خالی بود...
جات وقتی که پسرت جوشن میخوند خالی بود...
#خالی_بود
.
.
.
*تسبیح شلمچهایم رو مشهد(منظورم یزد بود! چرا نوشتم مشهد؟) جا گذاشتم :||
فردا اولین آزمون پیشدانشگاهی رو قراره بدم!
دعام میکنی؟
دلم برا لبخندت تنگه...
#💓
وقتی پارچههایی که تو کمدش بوده رو در میآرن و بین نوهها پخش میکنن، ینی اون رفته...
ولی من هنوزم #باورنمیکنم
.
بعد از مهمونی، وقتی که همه داشتن می رفتن، عمه که پایین بودن، گفتن عمهانسی و زینب خانوم برن پایین، بعدش هم به مامانم گفتن بره پایین ولی مامانم نشنید.
احمد هنوز نرفته بود پایین که بهش گفتن برگرده تو. اومد تو و منم مشغول جمع کردن ظرفای تو هال شدم.
تلفن زنگ زد و گفتن که من و مامان هم بریم پایین.
وقتی رفتم پایین، خانومها تو اتاق مادر جمع شده بودن و در باز بود، وقتی توی اتاق رو نگاه کردم، دیدم که وارچهها رو زمینن...
فهمیدم چه خبره... اشکهام ریخت...
اومدم بالا و بدون نگاه به بابام و مصطفا و احمد که تو هال نشسته بودن، سریع رفتم تو حموم، سکوت مطلق شد. میتونستم بفهمم که چشاشون چارتا شده...