اون رفته...
چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۹۵، ۰۱:۵۴ ق.ظ
وقتی پارچههایی که تو کمدش بوده رو در میآرن و بین نوهها پخش میکنن، ینی اون رفته...
ولی من هنوزم #باورنمیکنم
.
بعد از مهمونی، وقتی که همه داشتن می رفتن، عمه که پایین بودن، گفتن عمهانسی و زینب خانوم برن پایین، بعدش هم به مامانم گفتن بره پایین ولی مامانم نشنید.
احمد هنوز نرفته بود پایین که بهش گفتن برگرده تو. اومد تو و منم مشغول جمع کردن ظرفای تو هال شدم.
تلفن زنگ زد و گفتن که من و مامان هم بریم پایین.
وقتی رفتم پایین، خانومها تو اتاق مادر جمع شده بودن و در باز بود، وقتی توی اتاق رو نگاه کردم، دیدم که وارچهها رو زمینن...
فهمیدم چه خبره... اشکهام ریخت...
اومدم بالا و بدون نگاه به بابام و مصطفا و احمد که تو هال نشسته بودن، سریع رفتم تو حموم، سکوت مطلق شد. میتونستم بفهمم که چشاشون چارتا شده...
۹۵/۰۴/۰۲