گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

۵۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

گاهی لازم نیست چیزی بگید!

گاهی فقط لازمه بی‌آید!

گاهی فقط لازمه باشید!

گاهی فقط لازمه چشم‌هام رو ببینید!

چشم‌هام حرف می‌زنن، خوب حرف می‌زنن!

۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۹

حتا ریاضی هم، توی ترم دوم مهندسی به جایی رسیده که درمورد تابع دل‌گون و دایره‌ی بوسان صحبت می‌کنه! 

اون‌وقت ما این‌جا باید بجنگیم که تو رو خدا بیا بهت ابراز احساسات کنم، آخرش هم تودهنی بخوریم...

یاد بگیر دیگه بابا دل من!! حرفت زدن نداره!!!

۱۵ اسفند ۹۶ ، ۱۶:۴۴

درسته من در تشخیص خانوم باردار از غیر باردار هیچی حالیم نیست ولی خب آخه مادر منننن!

دیگه وقتی شکم شما در اثر تنفست مثل ژله می‌لرزه، معلوم میشه که به جای بچه مقدار خوبی چربی باعث بزرگ شدن شکم‌ت شده!!!

به هر قیمتی حاضرن از ملت گدایی کنن! -__-

۱۴ اسفند ۹۶ ، ۲۱:۲۳

از بی‌قراری این روزهای من، شاید فکر کنین که مامانم خیلی ناراحته و من تحت تاثیرم. اما اشتباهه!

مامانم ناراحت هست ولی صبورترین و متوکل‌ترین و قوی‌ترین آدم زندگی منه...

اون‌قدری که وقتی بهم می‌گه به خدا توکل کن، فکر نمی‌کنم که داره شعار می‌ده!

می‌خنده و نمی‌ذاره مادر و پدر خسته بشن :)

می‌خنده و بهشون امید می‌ده :))

الهی همیشه باشه، بخنده...

۱۳ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۱۶

پارسال، بالای برگه های تکلیف دیف و فیزیک و شیمی و تحلیلی، هردفعه یکی از صفت های خدا رو می نوشتم. محبوب، ستار، غفار، عزیز، رزاق و...

آخرای اسفند به بعد که هم خسته شده بودم و هم دوست نداشتم روزهای با هم بودنمون تموم شه، بالای برگه هام بیش تر نوشتم هوالرزاق. هر دفعه هم تو دلم می گفتم خدایا! حواست هست دیگه؟ داری من رو دیگه؟

ماه رمضون که شد، غر هم می زدم که خدایا! حواست باشه دیگه! دارم غش می کنم و تست می زنم :دیییییی

حواسش بود، هست، همیشه هست...

رزاق بود، هست، همیشه هست...

همینه که الان این جام!

هنوز هم می نویسم هوالرزاق و تو دلم می گم خدایا! حواست هست این آدما چه قد جر می زنن؟؟

۱۲ اسفند ۹۶ ، ۲۰:۲۶

دوست دارم وقتی اون‌قدری درس خوندم که می‌تونستم یه چیزی بسازم، چیزی رو درست کنم که آسایش پدر رو تامین کنه...

تمام خواسته‌ام هم اینه که دیر نشه...

۱۱ اسفند ۹۶ ، ۲۳:۲۳

دلم می خواد مغزم رو در بیارم و بذارمش روی میز...

۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۰
به نظر من، مریضی به خاطر درد نیست که به آدما غلبه می کنه! به خاطر بازی با عزت شون شکست شون می ده...
مادر وقتی دیگه نتونست توی حیاط قدم بزنه و همون طور که قربون صدقه ی شمع دونی ها می ره برگ های زردشون رو بکنه، نموند! رفت...
مادر وقتی دیگه نتونست برامون از روزهایی که با کفش پاشنه مدادی و یه بچه توی بغلش می دوییده تو بازار، تعریف کنه، نموند! رفت...
مادر وقتی دید بدون تکیه به دست پسرش نمی تونه راه بره، نموند! رفت...
مادر وقتی دید دیر به گلی که براش آوردم علاقه نشون داده، نموند! رفت...
مادر وقتی صدای پچ پچ بچه هاش رو شنید که در مورد پرستار حرف می زدن تا اون هم باهاشون مثل پروانه دور مادرشون بگرده، نموند! رفت...
و من الان، وقتی اسم مادر می آد بیشتر از این که مادر مریض توی ذهنم باشه، مادر قدبلند که توی ایوون خونه نشسته روی صندلی و یه پاش رو روی اون یکی انداخته و با عینک آفتابی و رژ قرمزش بدون توجه به عکاس به رو به رو نگاه می کنه، یادم می آد! مثل همون عکس قدیمی...
۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۲۹

دیشب اون‌قد این مصرع تو ذهنم تکرار شد، تا خوابم برد.

الان، زیر چشم هام گود افتاده و سیاه شده، پلک‌هام اون‌قد پف کرده که چشم‌هام رو نمی‌تونم درست باز کنم!

دست‌هام دوباره بیرون ریختن و این فقط یه دلیل می‌تونه داشته باشه. غم!

حتا شاید دوباره به سرم زد و موهام رو از ته زدم.

حالم خوب نیست، اصلا خوب نیست...

۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۵۹