آرامش
پنجشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۰۴ ب.ظ
توی این سیاهی دور و برم،
توی سکوت،
توی گریه،
توی بغض،
یه آرامشی هس.
پدربزرگم میگه من از ساعت پنج و نیم صبح کنارش بیدار بودم ولی هیچ تکونی نخورد. آروم بود. زیبا بود.
مامانم میگه دیدی گفتم منتظر شب جمعهس.
بابام میگی حدس من دقیقتر بود که گفتم مبعث.
دل منم میگفت مبعث.
اما وقتی صبح با گریههای فاطمه بیدار شدم، باورم نمیشد. تا دو ساعت پیش هم باورم نشده بود. اما الان توی اتاقش خوابیده و پارچهی سفید روشه.
باور کردم...
آروم شد.
آزاد شد.
.
.
.
دلم میخواد پیشم باشی ولی عیده. ناراحت بودن این فامیل توی مبعث بسه...
شماها برای من نعمتین :)
۹۵/۰۲/۱۶