اَنَاالضَّعیفُ
یه همچین روزی،
صبح سوار ماشین شدم. با مصطفا که چشمهاش باز نمیشد! توی راه اون ترک حامد زمانی و هلالی رو گذاشت. دفعهی اولی بود که گوش میدادمش، قشنگ بود واقعن!!
وسطاش بود که رسیدیم مدرسه و ازش خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم. یادمه که اون روز باید کنفرانس زبان میدادم. کاری که همیشه ازش بدم میاومده.
از در اول رد شدم، از در دوم هم رد شدم و وارد حیاط مرکزی شدم و بعدش از در سوم رد شدم. مریم صیاد جلوم بود و ذل زده بود بهم!! با لبخند بهش سلام کردم و چشمم به معلمها افتاد که گوشهی راهپله جمع شده بودند و پچ پچ میکردند. عجیب بود، اومدم بپرسم چی شده که مریم گفت: زهرا رفت!
گفتم دروغ میگی و وسیلم رو یه گوشه ول کردم و رفتم سمت نماز خونه و توی راه هر طرف رو که نگاه میکردم، چشم یکی قرمز بود. نمیفهمیدم چه خبره! گنگ بودم، رفتم پایین و دوباره اومدم بالا و چشمهام رو شستم. انگار که قراره این گریه بند بیاد!
نشستیم توی نمازخونه و زار زدیم، قرآن خوندیم و مداحی گذاشتند که گریه کنیم.
بابا اومدن دنبالم، نشستم توی ماشین و کریمی نوحه میخوند و صندلی ماشین میلرزید و من فقط نگاه میکردم.
رسیدیم خونه و من نمیدونستم باید چی کار کنم! سیاه پوشیدم و نشستم جلوی تلویزیون، یه ذره گذشت و رفتم که بخوابم.
عجیب بود. من که همش دنبال وقت بودم که وایبرم رو چک کنم و دعا کنم، حالا با گنگی به در و دیوار نگاه میکردم و حتا گریه هم نمیکردم!
سال سختی بود، دردناک بود. ولی این وسط، تو خوب بارت رو جمع کردی و رفتی! جوری رفتی که این دو سال، شروع محرم یعنی شروع دوبارهی یاد تو!
دلم تنگ شده برای خندههات، بد جور...
اون حس ناتوانی، وقتی مادر رو میدیدم هم بارها و بارها تکرار شد...