عادت
ازم میپرسی: کنار میآی با مسئله؟ الان تقریبا یک ساله که گذشته...
میخواستم بگم اینا رو برات اما بغضم و چشمام نمیذاشتن!
میخواستم بگم که من همون صبحی که از خواب بیدار شدم و فهمیدم چی شده، وقتی ناتوانی محض خودم و مامان و بابام و همهی دکترا رو دیدم که شب خوابیدیم و صبح، رفتنش و بعدش اشک همدیگه رو نگاه کردیم، با این که رفت و دیگه نمیآد کنار اومدم...
اما هنوز عادت نکردم!
هنوز گاهی وسط مهمونی، یادم میره که نیست، یادم میره که وقتی میخوایم سوار ماشین شیم و بریم خونه، هفت نفر نیستیم...
هنوز هم میتونم برم توی اتاق پایین بشینم و یک عالمه گریه کنم...
هنوز هم میتونم مثل روز خاکسپاری، بدون توجه به نگاههایی که بهم میشه کنار یه سنگ بشینم و تمام وقت گریه کنم...
با نبودنش کنار نیومدم، که وقتی از اول تا آخر ناهار خوردنم، دربارهی سرطان حرف میشنوم، موهای بدنم سیخ میشه و آخرم طاقتم تموم میشه و بغضم میگیره!
چند روز دیگه شب ساله! با سرد بودن خاک برای فوت زهرا موافقم، یعنی آروم شدم. ولی خاک برای فوت مادر سرد نبود و من هنوز هم گریه دارم!