مامانبزرگه
يكشنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ب.ظ
مامانبزرگه از زور ناراحتی، گریه کرد و خوندماغ شد و اشهدش رو خوند.
امیر گریه کرد و داد زد و باباش رو صدا کرد.
مامان و باباش و منیره اومدن و مامانبزرگه آروم شد.
منیره گریه کرد.
مامانبزرگه بغلش کرد و گریه کرد.
پارسال اینموقعها وقتی که داشتیم برای تئاتر فاطمیه آماده میشدیم، مادر رفتن بیمارستان برای عمل.
آخرین روز قبل عمل، مادر رو بغل کردم و بهم گفتن: دعا کنین اگه قراره خوب نشم برم...
شبش خونهی عمو مشلول خوندیم...
۹۵/۱۲/۰۱