گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

به گوشه‌های پنهان سرک نکشید!!

گوشه

آشنای محترم!
اگر گشتی و گشتی و گشتی تا آدرس این‌جا رو پیدا کنی و از راهی به جز رضایت خودم این‌جا رو پیدا کردی، حضورت در این‌جا و خوندن پست‌ها از طرف‌ت اشتباهه!
هم می‌فهمم، هم ناراحت می‌شم...
اگر با این خیال وارد شدید که قراره متن های ادبی جالب و دوست داشتنی بخونید، باید بهتون توصیه کنم که وقت‌تون رو تلف نکنید...

آخرین مطالب

اگر مرغ هوایی این قفس چیست؟

این قفس چیست؟

این قفس چیست؟

این قفس چیست؟

من چه دانم؟!

من چه دانم؟!

من چه دانم؟!

۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۴۸

صاحبنا!

ولینا!

عزیزنا!

حبیبنا!

متی ترانا و نراک؟



اصلا زنده ام اون روز؟ به درد می خورم یا دیگه پیر و از کار افتاده شدم؟

روز تولدتون همیشه خیلییییییی قشنگ و دوست داشتنیه ولی یه غم خاصی داره...

۱۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۲۶

دلم می خواد دویاره با شلوارک و آستین کوتاه تو کوچه دوچرخه سواری کنم! تند تند رکاب بزنم و صدای حرکت چرخ ها روی آسفالت بلند شه و بعد پام رو نگه دارم و این دفعه صدای زنجیر بلند شه...

باد چرخم کم شه و پخش شه رو زمین و جونم بالا بیاد که پرش کنم...

زنجیر از دور چرخ دنده ی عقب در بیاد و با دست درستش کنم و دستام سیاه شن...

من نتونستم برای خودم دوچرخه ی دنده ای داشته باشم چون وقتی که زورم می رسید با دنده ی سنگین پا بزنم، چادر سرم کرده بودم و دوست نداشتم تو خیابون با چادر دوچرخه سواری کنم!

آخرین دفعه ای که رفتیم کیش، هم دوچرخه سوار شدم، هم موتور روندم! اما نه آستین کوتاه تنم بود و نه باد می رفت لای موهام...

خدایا قسمت کن تو بهشت لطفا :)

.

.

.


* یه چیزی هم الان یادم اومد که کمی مرتبط با اینه و مقداری هم چندش آوره :دی

یکی از دفعاتی که داشتم اسکیت بازی می کردم تو کوچه، آدامس خرسی ای که تازه انداخته بودمش تو دهنم افتاد رو زمین و چون خییییییییلی حیفم اومد، از رو زمین کوچه برداشتمش و فوتش کردم و انداختم تو دهنم و یک ثانیه بعد یه تیکه کوچیک چوب که لاش گیر کرده بود رو از دهنم درآوردم :دیییییی

خب چی کار کنم؟ تصور از دست دادن یه آدامس خرسی نو اون قدر عقل از سرم پروند که حالیم نبود کف آشپزخونه و کف کوچه یه ذره متفاوتن...

* و این که دوچرخه م رو با مصطفا با اسپری رنگ کرده بودیم! :دی

۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۷:۵۷

بد به دلت راه نده

به ترسا پا نده

محکم باش برو جلو 

تا آخر وایسا 

وا نده

تسلیم نشی برنده ای

همیشه بازنده بوده اون که جا زده...



خدایااااااا هلپ می!

۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۵۱

در راه مترو تا خونه:

* دخترم یه لحظه

# بفرمایین

به دو تا دسته میخک توی دستش اشاره کرد و گفت

* هدیه به مامانت

فکر کردم مجانی داره می ده!

# دستتون درد نکنه :))

* پول شام دو تا بچه یتیم جور می شه

جا خوردم!

# عه! چه قدر؟

* خدا خیرت بده... چتر آرزوها بالای سرت باز شه...

# متشکرم! چه قدر؟

* هر چه قدر که خودت می خوای

همون طور که تو کیفم دنبال کیف پولم ام که تنها پول نقدم که یه 5 تومنی عه رو در بیارم دستم رو می گیره و می گه

* اباالفضل دستت رو بگیره

#متشکرم! بفرمایین این 5 تومن خدمت شما :)

* نه 5 تومن کمه!! دو تا 10 ای بهم بده

یه لحظه کپ کردم و بعد گفتم

# پول نقد دیگه ندارم همش همین بود!!!

* اشکال نداره بیا بریم کارت خوان پول بگیر

!!!!!!!!!

# نه ده تومن زیاده!!!!

* نه زیاد نیست پول شام دو تا بچه یتیمه...

# نه ده تومن زیاده! دسته گل رو بدین برم لطفا :)

5 تومنی رو نشون می ده و می گه

* خب پس همین هم ببخش

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

# نه خانوم دسته گل رو بدین که من هم راضی باشم

* راضی باش

به 5 تومنی نگاه می کنم و می گم

# نه راضی نیستم!!! بدین دسته گل رو لطفا!!

همون طور که یواش یواش شروع می کنه به حرکت

* راضی باش

# نه راضی نیستم خانوم...

می شنوه و پشتش رو می کنه بهم و در حالی که خدا رو شکر می کنه ازم دور می شه...

سر جام خشکم می زنه که چه قدر راحت ازم 5 تومن دزدید!! مشکلم با مقدارش نبود! مونده بودم که چند بار این کار رو تمرین کرده که الان در چند دقیقه 5 تومن کاسب شد؟!!!

الان که سه ساعت گذشته، دارم فکر می کنم به این که اون آدم اون کار رو با من کرد چون نون شب نداشت ینی اگه اقتصاد این طوری نبود شاید این کار رو نمی کرد؟؟؟

نه!

اون این کار رو کرد چون هیچ دردی رو در وجودش حس نمی کنه از گدایی!

ولی از نظر من اون گدایی نکرد! دزدی کرد! به راحتی از من پول گرفت و شام حرام بچه هاش رو تامین کرد...

چرا؟

چون اون آخوندهایی که لباس روحانیت تنشونه، اباالفضل رو به این آدم معرفی کردن، هر محرم ریز به ریز نحوه ی شهادتش رو براش ترسیم کردن، حتا هر دفعه مقداری تخیلات بهش اضافه کردن، ولی در مورد مال حرام بهش نگفتن! در مورد عزت نفس بهش نگفتن!

من باید چی کار می کردم؟ 5 تومنی رو از دستش می کشیدم در حالی که اصلا کار سختی نبود؟ راضی می شدم که 5 تومن رو بدزده برای شام بچه هاش در حالی که حرصم گرفته بود؟

عصبانیت امشب من از بی برنامه گی استاد معادلات نبود، عصبانیت من از این بود...

+ هزاران هزار بار خدا را شاکرم که چادر سرش نبود...

۲۷ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۲۹
من عاشق سیب‌سبزم! کربلا و نجف هم خیلی دارن سیب‌سبز می‌دن بهمون.
توی اتوبوس نشسته بودیم و نفری یه دونه نارنگی و سیب‌سبز بهمون دادن. چاقو نداشتیم و میوه‌ها کثیف بودن.
رسیدیم به مزار سید محمد (عموی امام‌زمان (عج))، آب بود برای وضو. 
گفتم: می‌رم نارنگی‌ها رو بشورم که بخوریم!
مامان گفت: سیب‌ها رو هم بشور!
گفتم: چاقو نداریم که!! سیب‌ها سفت‌ن...
گفت: بابا بلدن نصف‌شون کنن.
.
.
.
سیب‌سبز از سیب معمولی سفت‌تره! 
سیب رو ازم گرفت و نصف‌ش کرد و گفت: برو شهرتون تعریف کن...
تو واقعا تعریف‌کردنی هستی، نه به‌خاطر زور باروت!
تو به معنای واقعی پدری...
۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۰

«هاپوخواب» شدن را با پوست و گوشت و استخوان‌م حس کردم!!

۰۷ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۰

در توصیف این‌جا هیچ‌چی نمی‌تونم بگم چون هنوز هم باورم نشده که دارم با پاهای خودم از این حرم به اون حرم می‌رم!

فقط دعا می‌کنم براتون که حال قشنگش رو تجربه کنین...

۰۵ فروردين ۹۷ ، ۰۳:۰۱

تو اینستا با ملت چت نکنین!

نکنین!

نکنین!

دست‌تون می‌خوره رو اون قلب کوفتی...

عح!

عح!

عح!

۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۹:۰۳

بعد از یه جنگ اعصاب به تمام معنا از پارک برگشتیم.

رفتم حموم، اون پیرهن خوش‌رنگه که از کیش خریدیم رو پوشیدم، اسپری سبز رو روی موهام خالی کردم چون دلم برات تنگ شده، موهام رو صاف کردم، گردن‌بند و دست‌بند با سنگ‌های قهوه‌ایم رو به خودم آویزون کردم، عطر مادر رو روی گردنم خالی کردم چون دلم برای مادر هم تنگ شده...

در آخر هم با تمام وجود خداروشکر کردم که موقع تحویل سال کنارم نیست! -__-

۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۲۰