خدا ببخشدت که وقتی ترکهایی که برام فرستادی یا ترکهایی که برات فرستادم، اونایی که منظور داشتم ازشون، رو گوش میدم و دلتنگم
اشک توی چشمهام جمع میشه و تو در جواب تمام چیزایی که میگم به سه یا چهارتا میمون راضی میشی...
خدا ببخشدت که وقتی ترکهایی که برام فرستادی یا ترکهایی که برات فرستادم، اونایی که منظور داشتم ازشون، رو گوش میدم و دلتنگم
اشک توی چشمهام جمع میشه و تو در جواب تمام چیزایی که میگم به سه یا چهارتا میمون راضی میشی...
هفتهی آخر کلاسهای دانشگاه، مریض شدم. خیلی بد..
نمیتونستم برم دانشگاه.
جلسهی یکی مونده به آخر ریاضی، بهشون گفته بود که سوالهای کوئیز سهشنبه رو میفرستم توی گروه و فرداش برام بیارین!
دوشنبه وقتی سوالها رو گذاشت توی گروه تلگرام، من هنوز حالم بد بود!
نشستم که سوالها رو حل کنم اما هیییچکدوم رو بلد نبودم!
یه پرس و جو کردم از بچهها، دیدم بقیه هم دستکمی ندارند.
یکی گفت من از یه سالبالایی پرسیدم، جواب فرستاد میفرستم برات...
شب بدون اینکه هیچ چیزی نوشته باشم، رفتم خوابیدم.
صبح که رفتم توی کلاس، ملت داشتن از روی هم مینوشتن! کوئیز رو!!
اونی که بهم گفته بود میفرستم جوابها رو برات، اومد و گوشیش رو داد دستم، گفت بنویس!
هی فکر کردم!
هی بالا پایین کردم!
هی دیدم نمیشه اصلا، دستم نمیره که بنویسم!!
هیچی ننوشتم! هیچی نذاشتم روی میز...
نمرهای که امشب اومد، خستگیم رو در کرد!
خدایا متشکرم ازت...
خدایا آخه چرا باید پریدریایی کامپیوتر رو تو آموزشگاه رانندگی ببینممم؟😭
چرا باید تو همون ایستگاهی که من از مترو پیاده میشم پیاده شههه؟😭
چرا باید درحالی که سعی دارم یه کاری کنم که دور شه ازم و دارم از ATM مترو پول میگیرم، بیآد و اونم پول بگیرهههه؟😭
چرا باید من از این آدم انننقد بدم بیآد؟😭
چرا من؟😭
چرا پریدریایی کامپیوتر؟😭
*او مذکر بوده و در دانشگاه به این اسم معروف!
نقاشی مرکب می کشم!
از ماه عکاسی می کنم!
اگه باهام بیاد بیرون ازش عکس می گیرم!
اون عکس ها که صد سااااله می خوام چاپ کنم، می برم چاپ می کنم!
غذای جذاب می پزم!
می رم خونه خانم میم!
اگه بارون اومد می رم زیرش تا مثل موش آب کشیده بشم!
اگه زنده بمونممم...
یکی نیست بگه بابا اگه من شعور برنامه نویسی داشتم که می رفتم کامپیوتر می خوندم!!
حالا درسته وقتی برنامه می نویسم و درست کار می کنه، قد خرس ذوق می کنم ولی آخه از هر ده تا برنامه ای که نوشتم دو تاش این طوری شد! -_-
می شه نیوفتم خدایاااااا
با یک تلفن کوتاه یهویی، میتونین حالتون رو برای چند ساعت خوب کنین!
فقط باید قبلش صدای دوستداشتنیتون رو پیدا کرده باشین! ( مشخصا منظورم تن صدا نیست)
به همین آسونی...
آخرش هم منت مصرف شارژتون هم سرش بذارین که فک کنه پشیمونین از زنگ زدن!
😏🤗
نشسته بود روی مبل و هی بهم میگفت کوفته رو بده، گوشت رو بده، پیاز رو بذار، شور رو بذار...
بعد آخرش گفت ببخشید انقد میگم این کار رو بکن، اون کار رو بکن...
یاد روزهایی افتادم که از بکن نکنهای مادر پایین حرصم میگرفت!
خواستم بهش بگم کاش تا آخر عمرم بهم بکن نکن بگی...
کاش تا آخر عمرم سایهی سهتاییتون رو سرم باشه!
*مادر پایین: مامان بابام
*مادر بالا: مامان مامانم
توی ایستگاه طالقانی، کلهماجمعین سه تا دستگاه کارتمتروخوان (!) هست!
امروز یکیشون خراب بود، صف بسته بودیم که از اون دو تا رد شیم.
مرد گنده اومد تنه زد بهم و رفت جلوم وایستاد -_-
داشتم فکر میکردم که:
پروردگارا آخه چرا تو این مواقع من لال میشم؟؟؟
چرا اون سری که یارو با وقاحت تمام داشت دستم رو میگرفت از شدت تعجب لال شدم؟؟؟
چرا این همه پررویی برای پاسخگویی، طوری که طرفم نفهمه از کجا خورده، موقعی که لازمه از بین میره؟؟؟
خلاصه تو این فکرها بودم و اخمهام تو هم بود که نوبت آقاهه رسید که کارتش رو بزنه. یه بار زد، نشد! دوباره زد، نشد! برگشت به من گفت: میخواین شما بفرمایین...
اینجا بود که اگر لبم رو گاز نگرفته بودم، نیشم تا بناگوش وا شده بود و اگه سرم رو پایین نینداخته بودم تو چشمم معلوم میشد که دارم تو دلم میگم: تا تو باشی تو صف نزنی!!
این است خواستههای نفس...
بعد از ده روز مقاومت، ویپیان ریختم و یه وجداندرد مزخرفی دارم اصلا! -_-
یکی نیست بهشون بگه بابا! بازیتون گرفته، دستتون رو بذارین رو گوشتون، به طور متناوب بردارین و بذارین٬ صدای آدمها شبیه آدمفضائیها میشه!
انننقد بامزهسسس که نگو!
دست از سر تلگرام بردارین بابا -_-
داشتم پست های اینستاگرامم رو زیر و رو می کردم، دیدم یه جا کامنت گذاشته: ببین به من نگو باید ها!!
هزاران بایدی که در سر دارم و نمی گویمش ...